|
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : غزاله
این آخرین نامه ای است که از خون دلم سرچشمه گرفته و آرزوهایم را در خود منعکس نموده است این نامه را می نویسم شاید که دل همچون سنگ خارای تو ذره ای به رحم آید و شاید با خواندن این نامه ذره ای از عهد وفای دیرینه ات در وجود تو جای گیرد . شاید به یاد آری آن جملات فریبنده را که خیال می کردم از قلب و جانت سرچشمه گرفته است آیا آن وعده های دیرینه ات را به یاد می آوری ؟ آیا به یاد می آوری که روز را بی نام تو به شب نمی رساندم
این من بودم که فریب آن وعده های عاشق فریب تو را خوردم . این من بودم که چون عروسکی در دست تو بودم و تو مرا نوازش می کردی
افسوس که تو لایق این همه احساس نبودی . ببین کلمه ی معشوق لایق تو و زیبنده ی تو هست . تو معشوق بی وفا هستی . بی وفا تر از روشنائی روز
اکنون من بر گور آرزوهایم شب ها را به صبح می آورم و به یاد آن روز ها چند قطره اشک فرو می ریزم شاید که از این سوزش دل شمع وجود تو نیز بگرید و از این احساس به شور آید و به خود بگوئی که من جه کرده ام
دلدار جفاکار این توئی این بدن زمردین توست که اکنون در میان بازوان دیگری جای گرفته است . آیا این لبان بی احساس توست که لبان دیگری آنها را نوازش می دهد ... افسوس که چه قدر بی وفا بودی نظرات شما عزیزان:
از کوی تو نا مهربان رفتم برو ای ساربان
دیگر نخواهم دید تو را رفتم برو ای ساربان
شکوه نکنم چرا زکویم رفتی
نفرین بر دل فرستم که چقدر بدبختی
از کوی تو تندخو سفر خواهم کرد
وز خوی تو خلق را خبر خواهم کرد از حور تو سر به سنگها خواهم زد وز دست تو خاکها به سر خواهم کرد
|